بسم الله الرحمن الرحیم
شهید مجید قنبری و مهر مادری…6dc695aaf42010add764b675a41e9344

مجید 18سالش بود که تصمیم گرفت به جبهه برود . هر کاری کردیم که مانع رفتن اوشویم ، فایده ای نداشت .پدرش به او می گفت:« تو بمون؛ من برم ؛ بعد از اینکه من رفتم و اومدم ، اون وقت تو برو.» جواب می داد :« نه پدر تو مسئولیت یه خونواده روی دوشت هست، اما من هیچ مسئولیتی ندارم .» وقتی ما شور و اشتیاق او رابرابر پیوستن به جبهه ها دیدیم ، راضی به این امر شده و رضایت دادیم . بالاخره روز اعزام فرا رسید و قرار شد از پادگان امام حسن(علیه السلام) به همراه جمعی از بسیجیان عازم جبهه شود. به همراه پدرش او را به پادگان محل اعزام بردیم . دربین راه به او گفتم:« مجید دوست ندارم تو را علیل و دست و پا شکسته ببینما . مواظب خودت باش نری و درب و داغون بر گردی .» خندید و گفت:« نه مادر خیالت راحت باشه من جوری می رم که دیگه حتی جنازه ام هم به دستت نرسه.» به خوشی گفتم:« لال شی ایشاء الله ، این حرف ها چیه می زنی ؟» چیزی نگفت و ساکت ماند. آن روز آنها را اعزام نکردند و قرارشد روز بعد اعزام شوند.

هر چه به مجید گفتیم که بیا برگردیم خانه ، فردا دوباره می آییم ، گفت:« نه ، شما برید من اینجا می مونم .» او در پادگان ماند و ما به منزل برگشتیم . فردا صبح اول وقت ، من تنها راهی پادگان شدم ، سراغ مجید رفتم و او را پیدا کردم . تقریبأ تمام مادرها آمده بودند و در زمین چمن محوطه ی پادگان همرا با فرزندانشان ، قبل از اینکه اعزام شوند ، لحظات آخر را می گذراندند؛ در این بین مجید اصلأ مجید پیش من نمی آمد خب من هم مادر بودم و دوست داشتم بچه ام مثل بقیه ی بچه بسیجی ها که پیش مادرشان بودند، کنار من باشد. اما او خیلی کم به سراغ من می آمد ، وقتی هم می آمد، لپ من را می گرفت و می گفت:« چیه مامان، چرا رنگت پریده ، چرا ناراحتی؟» من هم می گفتم:« این چه وضعشه آخه مجید ؟ همه بچه ها پیش مادر شون هستن، تو چرا پیش من نمی نشینی ؟» جوابم را نمی داد و می رفت. یک بار که خیلی اصرار کردم که بماند ، گفت:« مامان اینکه من اینجا پیش تو نمیام دلیل داره، تو ناراحت نباش .» گفتم:« یعنی چی چه دلیلی داره که پیش مادرت نمی نشینی ؟» گفت:« من وقتی می آیم پیش تو می شینم و صورتتو می بینم . اون احساس مادرانه ات راحس می کنم ، ممکنه شیطون وسوسه ام کنه که از این راه برگردم و محبت مادری تو مانع رفتنم بشه . به خاطر همین که پیش تو نمی شینم . چون خیلی برام سخته که برگردم . همه دوستام دارن می رن ومن اگر بخوام برگردم دق می کنم.»

بالاخره زمان اعزام فرارسید و ماشین ها آماده ی حرکت شدند. اسامی خوانده شد و همه در حال سوار شدن بودند. مجید پس از اینکه با من روبوسی و خداحافظی کرد، گفت:« مامان ، وقتی من سوار ماشین شدم، روی صندلی نمی شینم . وسط ماشین می ایستم ، من تو را نگاه می کنم تو هم منو نگاه کن و تاهر جا تونستیم همدیگه رو نگاه کنیم.» وقتی ماشین ها حرکت کردند تا لحظه ی آخر من برای او دست تکان می دادم و او هم برای من ، تا جایی که دیگر همدیگر را ندیدیم و این آخرین دیدارمان بود. مجیدچند روز بعددر عملیات مسلم بن عقیل (علیه السلام) حضور پیدا کردو در همان عملیات هم به شهادت رسیدو همان طور که گفته بود،جنازه اش هم به دست ما نرسیدو به جرگه ی شهدای مفقود الاثرپیوست.

برگرفته شده از کتاب حکایتimagesCACTDYAA فرزندان فاطمه (سلام الله علیها).2..
از دامن زن مرد به معراج می رود         
        بر دامن پاک مادر شهیدان صلوات..
author-avatar

درباره عبدالله

سلام ... هرلحظه یادخدا یعنی اخلاص...همه کارها به خاطر خدا یعنی اخلاصیادمان باشد خداوند درکتاب آسمانی و نورانی قرآن فرمودند :"من از رگ گردن به شما نزدیکترم"

1 نظر در “شهید مجید قنبری ومهر مادری…

  1. درود بر شهداء وروهروان مخلص شهداء.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *