بسم الله الرحمن الرحیم …
بله سربازم…
در قرار گاه امام حسین(علیه السلام) در هویزه بودیم . روزی یکی از ناخداهای نیروی دریایی به قرارگاه آمده بود. شهید بابایی با لباس بسیجی و سر تراشیده ، کناری ایستاده بود . نظر ناخدا به او جلب شد. پس از احوال پرسی از او پرسید:« بچه کجایی ؟» عباس گفت:« بچه قزوین.» ناخدا خوشحال از اینکه یک همشهری پیدا کرده بود، اضافه کرد:« برای چه به این جاآمده ای؟» عباس گفت:« خدمت کنم.» ناخدا پرسید:« پس سربازی؟» عباس گفت:« بله سربازم.» ناخدا، برای دلخوشی عباس گفت:« می خواهی به فرمانده ات سفارش کنم تا تو را به یک هفته مرخصی بفرستد؟» عباس امتناع کرد و او اصرار کرد:« برو مرخصی ، صفا کن. برای روحیه ات خوب است.» بعد پرسید:« جداً فرمانده ات چه کسی است؟» عباس گفت:«خدا» ناخدا گفت:« خدا که فرمانده ی همه ی ماست ، فرمانده ی نظامی تو در این جا چه کسی است؟» زمانی که در قرارگاه رعد بودیم ، بنابر ضروریت های پروازی و موقعیت های ویژه ی جنگی ، تیمسار بابایی دستور داده بود که برای خلبانان شکاری ، غذای مخصوص پخته شود؛ ولی خود ایشان در حالی که بیش ترین پروازهای جنگی را انجام می داد، از غذای مخصوص استفاده نمی کرد . در پاسخ اعتراض برخی، گفته بود:« یک فرمانده باید حتماً از غذای همگان استفاده می کنند ، بخورد تاآن سربازی که در خطّ مقدم است، نگوید غذای من با فرمانده ام فرق دارد.»
شهید بابایی(هراس ازغرور)
شهید عباس بابایی به شدت از کبر و غرور ، فوق العاده هراس داشت. از ایام جوانی در مراسم تعزیه و شبیه خوانی امام حسین(علیه السلام) در محل شرکت می کرد. یک بار که فرمانده یگان همدان بود، برای دیدن ما به قزوین آمد . چون ما برنامه ی تعزیه خوانی داشتیم ، در برنامه ی ما شرکت کرد او در این تعزیه در نقش یک مرد اسب سوارظاهرمی شد که باید سوار اسب می شد بعد دور میدان می گذشت. عباس لباس آن مرد را پوشید و سوار بر اسب به صحنه آمد، اما بعداز چند لحظه از اسب پیاده شد.خودم را به او رساندم و پرسیدم : ـچرا پیاده شدی؟ با عصبانیت گفت: ـ من اسب سوار نمی شوم چون بعد از سوار شدن بر اسب یک لحظه احساس کردم غرور مرا گرفت»
سلام بر ضحی ودرود عالی بود… 😛