تلنگر:

روزی گنجشکی درحال بازگشت به لانه اش بودکه دیدبادوطوفانی وزیدن گرفت ولانه اش راخراب کردوباخودبرد.untitled

گنجشک کوچک بسیارگریه کردودلگیرازسرنوشتی که نصیبش شده بودو

روزها گذشت وگنجشک باخداهیچ نگفت.فرشتگان سراغش راازخدامی گرفتندوخداهرباربه فرشتگان این گونه می گفت:می آید،من تنهاگوشی هستم که غصه هایش رامی شنودویگانه قلبی هستم که دردهایش رادرخودنگه می دارد.

وسرانجام گنجشک روی شاخه ای ازدرخت دنیانشست.فرشتگان چشم به لب هایش دوختند،گنجشک هیچ نگفت وخدالب به سخن گشود:بامن بگوآنچه سنگینی سینه توست.

گنجشک گفت:لانه کوچکی داشتم،ارامگاه خستگی هایم بودوسرپناه بی کسی ام.توهمان راهم ازمن گرفتی.این طوفان بی موقع چه بود؟چه می خواستی؟لانه محقرم کجای دنیاراگرفته بود؟وسنگینی بغضی راه کلامش رابست.

سکوتی درعرش طنین انداخت فرشتگان همه سربه زیرانداختند.

خداگفت:ماری درراه لانه ات بود.بادراگفتم تالانه ات راواژگون کند.آن گاه توازکمین مارپرگشودی.

گنجشک خیره درخدایی خدامانده بود.

خداگفت:وچه بلاهاکه به واسطه محبتم ازتودورکردم وتوندانسته به دشمنی ام برخواستی!اشک دردیدگان گنجشک جمع شده بود.ناگاه چیزی دردرونش فروریخت…

های های گریه هایش ملکوت خداراپرکرد…

(کمی اندیشه:ماچقدرباخدادشمن شده ایم؟؟؟!!)   

1 نظر در “تلنگر

  1. سلام عالی بود….

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *